خانه دلتنگِ غروبی خفه بود
مثلِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید؛
زود بر خواهد گشت.»
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه

من نمیدانستم معنی هرگز را

شب ,روز ,راتو ,هرگز» ,بازنگشتی ,دیگر؟آه ,این همه ,راتو چرا ,هرگز» راتو ,دانستممعنیِ هرگز» ,نمی دانستممعنیِ

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ دانشجویان حسابداری فلزیاب تهرانی بانک کتاب ایران ترجمه متن پاورپوینت تفکر و سواد رسانه ای آرشیو خبرهای مهم 103471404 pnn24 chapemarkazeine