ناقوس عشق



خانه دلتنگِ غروبی خفه بود
مثلِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید؛
زود بر خواهد گشت.»
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تحقیق و پژوهش روان شناسی مجله روز روکش صندلی هایکو قارا گونئی برنامه ریزی رایگان کنکور 09121966449 سید غایب مطالب اینترنتی سخن بلاگ نرم افزارهای آموزشی انیاک هیئت پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله روستای سوخته سرا